دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

مادر بزرگ رفت...

    مادر بزرگ دیروز رفت! به جایی که خودش مدتها بود می خواست که برود. بس که خسته بود از نشستن و نگاه کردن در و دیوار خانه. بس که دلش پر بود از زمانه ای که پسر 5 ساله اش را ، اولین کودکش را گرفته بود از او! بس که دلش پر بود از روزگاری که پسر 32 ساله اش راگرفته بود از او! آنهم بعد از سالها مراقبت و مراقبت و مراقبت. آنهم در روزگاری که نمی دانستند پسرشان به بیماری شبیه صرع دچار است. به پایش سوختند و دست آخر هم پسر رفت. حالا دیگر مادر بزرگ نیست. همان که روزگاری پاییزش پر بود از برنامه ریزی برای پر کردن پیت های گندم و حبوبات برای زمستان. وشستن و گلوله کردن خاک زغال بر...
29 بهمن 1392

این روز های بهمن ماهی

این چند روز به برگزاری مراسم ختم گذشت و دیدن جای خالی مادر بزرگ در خانه ای که همیشه کنار دیوار آشپزخانه اش خوابیده بود. در خانه ای که همیشه آرزو داشت دور و برش پر باشد از بچه ها و نوه ها و نتیجه هایش. ولی همه شان پر مشغله بودند و وقتی نداشتند برای او. حتی من که یکی در میان می رفتم برای دیدنش. و الان که دیگر نیست، بچه هایش می خواهند چراغ خانه اش را روشن نگه دارند هر شب جمعه و جمعه!!! و جمعه ها دور هم جمع شوند. و الان که دیگر نیست همه به یاد غذاهایی هستند که دوست داشت و کارهایی که دوست داشت و خیراتی که باید باب میلش بوده باشد در زمان زنده بودن . و چاشنی همه ی این تصمیمات یک "الهی بمیرم " و یک " خدابی...
29 بهمن 1392

افطاری مادر بزرگ...

        خانه مادر بزرگ ، بزرگ است و خالی!     خانه مادر بزرگ، تلویزیون ال سی دی 42 اینچ ندارد. مبلمان راحتی و استیل ندارد.  آشپزخانه مجلل و دکوراسیون و رنگ بندی ندارد. خانه مادر بزرگ ، پرده و دکور ندارد.  کولر گازی ندارد. خانه مادر بزرگ ، امشب ، با یک کولر آبی و دو تا پنکه ، باز هم گرم بود. ولی مطبوع! عرق میریختم و پیشانیم را با گوشه چادرم پاک می کردم و باز هم میخندیدم. خانه مادر بزرگ گرم بود ، به خاطر جمعیت نه چندان زیادی که کل فامیل مادری ام را تشکیل می دهند. همه ی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها ، مهمان خانه مادر بزرگ بودند به دعو...
29 بهمن 1392

مادر بزرگ

چند سالی است عید که به خانه مادر بزرگ پیر و زمین گیرم میروم تا آخرشب در گیر این حسم که "مبادا این آخرین عید باشد؟" هر سالی که میرویم از سال قبل افسرده تر و چشمانش بی فروغ تر می شود. وقتی به چشمهایش که پرده خاکستری رنگی رویش را گرفته و یا به دستانش که پر از لک های قهوه ای و چروک های عمیق و استخوانهای نا منظم از آرتروزش نگاه می کنم مدام با خودم میگویم:این چشمها،این دستها و این وجود چه روزهایی و چه خاطراتی را گذرانده اند. زمانی که به ذهن شلوغ و پر از کارهای نکرده و برنامه ریزیهای آینده ام نگاه میکنم و به مادر بزرگ افسرده ام که کنار اتاق با یک پرستار سر میکند...آنوقت به فکر فرو می روم که عاقبت من هم همین است؟ آنوق...
29 بهمن 1392

تله پاتی...

این ایده از دوسالگی دختر دومی کلید خورد و در دو سالگی دخترک ادامه یافت. و تعجب می کنم از اینکه روح دخترک هم از ایده ی اجرا شده ی خواهرش در 5 سال قبل خبر نداشت. آیا یک تله پاتی بین دختر های من برقرار است؟   5 سال قبل و بلایی که دختر دومی بر سر صندلی در آورد:       دیشب و بلایی که دخترک بر سر باقی مانده ی صندلی! در آورد:       چه بگویم؟!!!   ...
16 بهمن 1392

این روزهای بد و خوب!

حسابی سرم شلوغ است و روزهای فوق العاده شلوغی دارم. روزهایی که هم شروع تازه ی کارم  در آن دخیل است و هم ناواردی من برای سر و سامان دادن به کارهای خانه در عین بیرون رفتن و هم کلاس اولی بودن دختر دومی و هم کلاس ششمی بودن دختر بزرگه و آزمون نمونه و تیزهوشان امسالش و هم نو پا بودن و بمب انرژی و حرف زدن بودن دخترک و هم اینکه نمیخواهم کار کردنم روی خانواده ام و تربیت بچه هایم و سهم داشتنشان از من تاثیری بگذارد. خلاصه که جایتان خالی روزهای بد و خوبی را دارم. از طرفی مشغول تلاش کردنم برای پیشرفت خودم و همسر(البته خدا را هزاران بار شکر نه از لحاظ مالی) و از طرفی دلم نمیخواهم کمبودی حس کنند بچه هایم. دلم نمی خواهد نقاشیها...
15 بهمن 1392

یک صبح زمستانی

ساعت 8 صبح بعد از رفتن دخترها به مدرسه! و دخترک که هر چه اصرارش کردم بخوابد نخوابید. و اصرار داشت که: "مامانون!من پوچواَم!بینین!"(مامان جون!من پا شدم!ببین!) و با اصرار چشمهایش را نشان می داد که که مثلاً خالی از خواب است ولی از شدت خواب تنگ و پف کرده بود. خلاصه خواهر ها را روانه کرد و مامان را مشایعت کرد به کار روزانه ی هول هولی قبل از رفتن به سر کار! بعد از کمی ،وقتی می بینم نه جوابی به شعر های من می دهد و نه با "عزیز" درد دلی می کند :     می بینم که بععععععععععله! دخترک کنار سطل برنج خوابش برده است!     ♥صبح ها که می خواهم دخترک را ببرم خانه مادر...
8 بهمن 1392